حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

حقایق دل

کاش آنقدر بی حیا بودم تا گستاخانه در چشمان زیبایت نگاه کنم ....
طوری که هیچ احساس حقارتی در برابرت نکنم ...
کاش یک دقیقه کور بودی و مرا نمی دیدی و من می توانستم برای لحظه ای خوب تو را بنگرم و در عوض تمام زندگی ام بعد از دیدن تو تباه می شد ...
کاش می توانستم در اندرون سینه ات نگاه کنم و ببینم که برای من جایی نیست و بیهوده خود را به رویای شیرین ولی زهرآگینت آلوده ساخته ام
 
                           ********************************************************************************************
 
طبیبی را گفتند درمان عشق چیست؟ گفت شش بوسه از شش گوشه لب، دو تا صبح دوتا ظهر دو تا شب
 
                           ********************************************************************************************
 
اگر اشکهایت برای من جاری نمی شود
پس محبوبم
چشمانت برای من چه فایده ای دارد.
اگر قلبت برای من نمی تپد
پس قلبم برایت چه سودی دارد.
اگر نوای سازت برای من نیست
پس آوازهایت برای من چه سودی دارد.
پس اگر هیچگاه در زندگی عشق نورزیده ای
وجودت در کنار من چه اهمیتی  دارد.
محبوبم امیدوارم دلبسته شخص دیگری گردی
تا همراه با درد هجران ، طعم دلپذیر عشق را حس کنی؟
و آنگاه به خاطر این نفرین همواره از من متشکر خواهی بود.
اگر روزی کسی را با تمام وجودت دوست داشته باشی حرف مرا بشنو
عشقت را
اشکت را
وتپش قلبت را
وبالاتر از هر چیز برق دیدگانت را دنبال کن
و آن روز که عشق رادر روح وجانت حس کردی بی پروا انرا
پذیرفته و لبخند خواهی زد
به ندای قلبت گوش فرا ده
و
آنگاه خواهی رفت تا با عشق بزرگت همنشین شوی.
ترا نفرین میکنم
نفرین میکنم که عاشق دیگری گردی
تا در کنار درد هجران
طعم دلپذیر عشق را حس کنی؟
و
 آنگاه به خاطر نفرین همواره قدر دان من خواهی بود.
 
 *****************************************************************************
 
زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد.
 
سبزه ها در بهار می رقصند
 
 من در کنار تو به آرامش می رسم،
 
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست ،
 
تو را عاشقانه می بوسم،
 
 تا با گرمی نفسهایم ،
 
 به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت،
 
 جانی دوباره می گیرم.
 
دوستت دارم،
 
 با همه هستی خود ای هستی من دوستت دارم.
 
 و هزاران بار خواهم گفت که :
 
من دوستت دارم.
 
                                                             نیما یوشیج
 
****************************************************
 
خواستم با تو باشم نخواستی.
 
خواستم مونس و یارت باشم نخواستی.
 
خواستم در زندگی هم قدمت باشم نخواستی.
 
خواستم برای همیشه در کنارت بمانم نخواستی.
 
خواستم هم گام و هم نفس روزهای تنهایی ات باشم نخواستی.
 
خواستم پذیرای نگاه مهربانت باشم نخواستی.
 
خواستم قلبم را به یادگار تقدیمت کنم باز هم نخواستی.
 
نخواستی... هیچ کدام را نخواستی...
 
نخواستی...
 
****************************************************
 
بادل عاشق بدنکن
ای آدم نامهربون
سنگ دل وبی وفانشو
تودل داری اینم بدون
توقول همراهی دادی
رووعده دلت بمون
خاطرپاک وتوجهان
میخرنش خیلی گرون
عهدشکن عشق نبا ش
خیرنمی بینی ازاون
 
باهمون نگاه اول
توی قلبم خونه کردی
مثل یک پرنده ازعشق
توی سینه لونه کردی
دلُ بردی ونگفتی
که دلی به این ظریفی
واسه باختن ناه نداره
که ببازه به حریفی
توهمونی که تو قلبم
قدِدنیا خونه داره
                           توی تک باغ دل من
گل خوشبختی می کاره
                           توهمون خوبی که اسمت
به لبم خنده میاره
                          اگه باشی تاهمیشه
دیگه این دل غم نداره
                          عشق تو یه آسمونه
پرازنوروقشنگی
                           دل ساده که نفهمید
توقشنگ اما دورنگی
                           توکه احساسی نداری
چرابامن عهد بستی
                           به خداکه بی وفایی
آخه توپیمون شکستی
 
                          من که باز دارم هنوزم
توی خاطرات میسوزم
                           یاد ظلمهای گذشته
سیاه کرده شب وروزم
                           دوس دارم یادت تو سینه
واسه همیشه بمیره
                           توشکست سخت عشقت
دلم عبرتی بگیره
                            تابفهمه توی دنیا
خیلی ازعشقا فریبه
 
**********************************************
 
حیف عمرم
 
حیف لحظه های خوبی که برای تو گذاشتم
حیف غصه ای که خوردم، چون ازت خبر نداشتم
 
حیف اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم
حیف شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم
 
حیف حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
حیف رویام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم
 
حیف شبها که نشستم با خیالت زیر مهتاب
حیف وقتی که تلف شد واسه دیدن تو ، تو خواب
 
حیف با وفایی من، حیف عشق و اعتمادم
حیف اون دسته گلی که ، توی پاییز به تو دادم
 
حیف فرصت های نقرم ، حیف عمرم و دقیقه م
حیف هرچی به تو گفتم ،راس راسی حیف سلیقه م
 
حیف اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
حیف احساس طلاییم ، حیف این عشق و عقیده
 
حیف شادی توی روزی که می گن تولدت بود
حیف عاشقیم که گفتی اولش کار خودت بود
 
حیف جمعه های دلگیر ، حیف شنبه های رنگی
حیف اون روز که نوشتم ، چشای به این قشنگی
 
حیف فکرایی که کردم واسه جستن بهونه
حیف عشقی که کسی نیس حالا قدرشو بدونه
 
حبف اون همه قسم ها که به اسم تو نخوردم
حیف نازی که کشیدم چون که طاقت نیاوردم
 
حیف اون کسی که دائم عاشقم بود توی رویا
حیف که تو از راه رسیدی اون و دادمش به دریا
 
حیف چیزی که ندارم ،حیف ذوقی که نکردی
حیف گرمایی دستم که سپردمش به سردی
 
حیف قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
حیف اعتماد اون روز ،حیف واژه خیانت
 
حیف اون همه دعاهام، واسه ی تو شب یلدا
حیف اون چیزی که گم شد ، دیگه هم نمی شه پیدا
 
حیف اون شبی که گفتم پیش تو کمه ستاره
حیف اون حرفا که گفتی ، گفتم اشکالی نداره
 
حیف چشمایی که گفتم با تو با لبای خندون
حیف آرزوی دیدار ، با تو بودن زیر بارون
 
 
.زیر سایه ی امن ترین سایه بان هستی دلواپس دلواپسی های یکدیگر باشیم
 
********************************************************************
 
از انتهای روح.......
 
انان چه احمقند
انان که عشق را
تنها به سوی خویش
    اصرار می کنند
 خود را میان تن
شب را میان من
                  من را میان خود
                                    تکرار می کنند
لیلای خسته را
   از انتظار جسم
   از شانه های یار
بیزار می کنند
وقتی به هر هوس
              در بازوان لمس
چیزی شبیه عشق
ایثار می کنند
با نغمه های دل
شوری اگر تپید
او را به راه خویش
اجبار می کنند
انان که روز و شب
از انتهای روح
خود را که مرده اند
           اقرار می کنند
انان چه کوچکند…….
 

 

غروب

غروب
 
ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
 
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
 
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
 
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
 
ز عمر شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
 
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
 
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
 
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
 
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم

ای عشق

ای عشق واقعی چگونه ستایشت کنم؟در
حالیکه قلبت از محبت بی نیاز است .چگونه
ببوسمت در حالیکه عشقت در وجودم
جاری میشود.بگذار نامت را تکرار کنم نامت
زیباست . دلنشین است.چه داشته ای که
اینگونه مرا طلب کردی؟من اینگونه نبودم
توعشق را با من آشنا کردی.تو هوای دلم
را باطراوت کردی.زمانیکه باتو هستم به
آسمان تا بیکران پرواز میکنم.گرچه پایان راه
را نمیدانم

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعرنگاه تودرترانه من تونیستی که
ببینی چگونه میگردد نسیم روح تو درباغ
بیجوانه من
چراغ،آیینه ،دیوار بیتو غمگینند.
تونیستی که ببینی بادیوار به مهربانی یک
دوست ازتو میگویم.
تونیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب
میشنوم و غافلی ازینکه نمیدانی دوستت
دارم

زیباترین حرف دنیا.
گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها میگیرد
چشمهایم را فراموش میکنم اما دریغ که
گریه دستانم را به تو نمیرساند.من از تراکم
سیاه ابرها میترسم و هیچکس مهربانتر از
گنجشکهای کودکی ام نیست و کسی
دلهره های بزرگ قلب کوچکم را
نمیشناسد و یا کابوس شبانه ام را
نمیشناسد.
بااینهمه،نازنین،این تمام واقعه نیست از دل
هرکوه،کوره راهی میگذرد.وهراقیانوس به
ساحلی میرسد.وشبی نیست که طلوع
سپیده ای در پایانش نباشد کزچهل فصل دست کم یکی بهار است.
من هنوزترادارم
 

من پر شده ام دوباره ازتو چون یک شب پرستاره از تو
امشب غزلی نوشته ام باز بی رمز و بی استعاره ازتو
از این غم بیزوال شیرین از داغ دل هماره ازتو
طوفان زتو وتلاطم ازتو ساحل زتو وکناره ازتو
هربار زتو سروده ام باز اینبار زتو ودوباره ازتو
آتش بزن ومرا بسوزان خرمن زتو و شراره ازتو
از مرگ دگر نمیهراسم جان من ویک اشاره از تو

به خورشید گفتم عشق چیست ؟تابید
به ابر گفتم عشق چیست ؟بارید
به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید
به باد گفتم عشق چیست ؟وزید
به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد
به انسان گفتم عشق چیست ؟اشک
ازدیدگانش جاری شد گفت :دیوانگیست

نگارا . . .

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی