حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

تنها ماندم . . .

هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من


**************************

من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود
 
من اینجا میهمانی ناشناسم
که با نا آشنایا نم سخن یست
به هر کس روی کردم؛ دیدم آ وخ!
مرا از او خبر ، او را زمن نیست
 
حدیثم را کسی نشید ؛ نشنید
درونم را کسی نشناخت ؛ نشناخت
بر این چنگی که نام زندگی داشت
سرودم را کسی ننواخت ؛ ننواخت
 
برونم کی خبر داد از درونم
که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشم بر چهره؛ آرام
که در پشتش چه طوفان ها نهان بود
 
همه گفتند عیب از دیده تو است
جهان را بد چه می بینی که زیباست
ندانم راست است این گفته یا نه
ولی دانم که عیب از هستی ماست
 
چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان را گر نشاط زندگی هست
مرا دیگر نشاط زندگی نیست
*******************************
زندگی معلم سنگدلی است
که اول امتحان می گیرد 
وبعد درس می دهد



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد