حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

زندگی کردن

در انتهای جاده ای بی نشان دری است که  رو به جنگلی گشوده می شود پر از درختان بلوط وسرو , نارون پر از درختان سر به فلک کشیده ی سپیدار .دری که رو به یک دنیا پر از صداهای زیبا پر از پرندگان زیبا باز می شود .صدای شرشر آب , صدای خش خش برگ درختانی کهباد آنان را به این سو آن سو می برد .علف های هرز ولی زیبایی که پای درختان برای خود روییده اند و زندگی میکنند .زیبایی بی وصف پیچک هایی که سر تا پای قامت درختان را پوشیده اند .آه از این همه زیبایی جنگل انتهای جاده وچقدر زیبا ست روییدن گلهای وحشی , شقایق و لاله وزنبق ... وچقدرزیباتراست سکوت بی مانندش که تنهابا صداهایی همچون شرشر آب وصدای بلبلان و خش خش برگها شکسته میشود.و دخترکی که پابه این جاده نهاده و زیبایی این جنگل را با چشمدلش دید.جدا جایباصفایی است وهمان دخترک که بر روی چمن ها نشسته و بهدرختی بلند و همراه صدای بادتکیه کرده وزیبایی بی وصف جنگلی را می نویسد که تنها یک روز در عمرش را می تواند آنجا بماند واز هر چه دلش می خواهدبنویسد .سر به روی زمین می گذارد وبه آسمان آبی پر از لکه های ابرهای سفیدمی نگرد و نوری که ازلابه لای درختان میتابد وصورتش را نوازش می کند.
جنگل رابرای سکوتش
کوه رابرای استواریش                                  
دریا را برای افقش           
وزندگی را برای زندگی کردن دوست دارم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد