حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

حکایت عشق

گنجینه مطالب ادبی و عشقولانه

غروب

غروب
 
ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
 
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
 
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
 
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
 
ز عمر شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
 
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
 
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
 
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
 
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم

ای عشق

ای عشق واقعی چگونه ستایشت کنم؟در
حالیکه قلبت از محبت بی نیاز است .چگونه
ببوسمت در حالیکه عشقت در وجودم
جاری میشود.بگذار نامت را تکرار کنم نامت
زیباست . دلنشین است.چه داشته ای که
اینگونه مرا طلب کردی؟من اینگونه نبودم
توعشق را با من آشنا کردی.تو هوای دلم
را باطراوت کردی.زمانیکه باتو هستم به
آسمان تا بیکران پرواز میکنم.گرچه پایان راه
را نمیدانم

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعرنگاه تودرترانه من تونیستی که
ببینی چگونه میگردد نسیم روح تو درباغ
بیجوانه من
چراغ،آیینه ،دیوار بیتو غمگینند.
تونیستی که ببینی بادیوار به مهربانی یک
دوست ازتو میگویم.
تونیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب
میشنوم و غافلی ازینکه نمیدانی دوستت
دارم

زیباترین حرف دنیا.
گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها میگیرد
چشمهایم را فراموش میکنم اما دریغ که
گریه دستانم را به تو نمیرساند.من از تراکم
سیاه ابرها میترسم و هیچکس مهربانتر از
گنجشکهای کودکی ام نیست و کسی
دلهره های بزرگ قلب کوچکم را
نمیشناسد و یا کابوس شبانه ام را
نمیشناسد.
بااینهمه،نازنین،این تمام واقعه نیست از دل
هرکوه،کوره راهی میگذرد.وهراقیانوس به
ساحلی میرسد.وشبی نیست که طلوع
سپیده ای در پایانش نباشد کزچهل فصل دست کم یکی بهار است.
من هنوزترادارم
 

من پر شده ام دوباره ازتو چون یک شب پرستاره از تو
امشب غزلی نوشته ام باز بی رمز و بی استعاره ازتو
از این غم بیزوال شیرین از داغ دل هماره ازتو
طوفان زتو وتلاطم ازتو ساحل زتو وکناره ازتو
هربار زتو سروده ام باز اینبار زتو ودوباره ازتو
آتش بزن ومرا بسوزان خرمن زتو و شراره ازتو
از مرگ دگر نمیهراسم جان من ویک اشاره از تو

به خورشید گفتم عشق چیست ؟تابید
به ابر گفتم عشق چیست ؟بارید
به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید
به باد گفتم عشق چیست ؟وزید
به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد
به انسان گفتم عشق چیست ؟اشک
ازدیدگانش جاری شد گفت :دیوانگیست

نگارا . . .

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

آی آدم ها

به نام او
 
آدما حرمت این پنجره ها رو میشیکنن
با نگاه زردشون ، دل بهارو میشکنن
 
لهجه ی سلامشون ، بوی خدافظی میده
دل نازکم از این آدما خیلی رنجیده
 
میدون مسابقس ، بازیه دل شکستنه
قهرمان میشه با سر، هر کسی نارو بزنه
 
میون این آدما ، چطور باید بُر بخورم
مثل ابرا بازم از ، بارون دلتنگی پُرم
 
تو که درس کینه رو ، مشغول دوره کردنی
نگا کن دلت شده ، رنگ سیاهه روشنی
 
کاش دوباره حرفی از عاشقی در میون باشه
هر کی هر چی که میگه ، تو دلشم همون باشه
 
کاشکی آدما با هم یه ذره مهربون بشن
فصل پیوند گُلاس ، کاش همه باغبون بشن
 
میدون مسابقس بازیه دل شکستنه
قهرمان میشه با سر هر کسی نا رو بزنه...
 
  
قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها
فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما....